
آلن بدیو و مفاهیم فلسفه آینده
حامی خیامی
آنچه کار فکریِ بدیو را در نگاه اوّل و در فضای فکری موجود منحصر به فرد میکند نوعِ مواجههی او با مفاهیم جاافتادهی فلسفه و تلاش برای تعریف مجدد آنهاست. او برای اینکار فلسفهی افلاطون تا ریاضیات و شعرِ مدرن همه را به کار میگیرد تا پیشفرضهای ما را به چالش بکشد و بر اساس رابطهای که اکنون همهی پیشفرضها میتوانند با حوزههای بیرون فلسفه پیدا کنند، آنها را دوباره تعریف کند. بدیو این کار را نه تنها دربارهی مفاهیم فلسفی بلکه قبل از هر چیز دربارهی خود فلسفه انجام میدهد. فلسفه که پرداختن به مسائل بنیادین دغدغهی اصلیاش بوده، در نظام فکری او دوباره تعریف میشود و حقیقت به دغدغهی اصلیاش بدل میگردد
برای بدیو فلسفه کنشی در کنار سایر کنشهای زندگی روزمره نیست، بلکه در عوض یک جایگاه است، جایگاه تفکّری که در آن میتوان گفت: حقیقتها «هستند». ونیز همامکانی آنها بیان میشود. فلسفه این کار را با تهی کردن فضا انجام میدهد و جایگاه تفکّری را بر میسازد که به حقیقتها دست مییابد
فلسفه در این کار به واسطهی چندین شرط مشروط میشود، شرطهایی که انواع رویّههای حقیقت یا رویّههای ژنریک هستند. این انواع عبارتاند از، علم (به بیان دقیقتر، ریاضی)، هنر (به بیان دقیقتر شعر)، سیاست ( به بیان دقیقتر، سیاستِ درونزا یا سیاست رهایی بخش ) و عشق (به بیان دقیقتر ، رویّه ای که از دلِ انفصال میان دو موضعِ جنسیّتیافته حقیقت میسازد). کسانی که در هر یک از رویّههای فوق درگیر میشوند شاید از حقیقتمندی رویّه خود آگاه نباشند، امّا در ساختن این رویّه تمام تلاششان را میکنند. بدیو با این کار، یعنی اینکه کسی میتواند در یک رویّهی حقیقت درگیر شود امّا از آنجا آگاه نباشد، بین معرفت و حقیقت فرق میگذارد. برای او معرفت همانا توانایی تمیز دادنِ کثیرها در درونِ وضعیّتی است که این یا آن خاصّه را داراست؛ خاصّههایی که میتوان با استفاده از پارهای عباراتِ صریحِ زبان، مجموعههایی از عبارات، نشان داد. قاعدة معرفت همواره قسمی معیارِ نامگذاریِ دقیق است. در تحلیلِ نهایی، دو عملیّاتِ برسازندهی هر دامنهی معرفت عبارتاند از : تميز دادن با پيوند ميان زبان و واقعيت هاي فرانموده يا فرانمودني سروكار دارد و معطوف به فرانمايي است. طبقه بندي با پيوند ميان زبان و بخش هاي يك وضعيّت، كثيرهايي ساخته شده از كثيرها سروكار دارد و معطوف به بازنمايي است.
تميزدادن این بخشها بر پاية قابليّت حكم يا داوري (سخن گفتن از خاصّه ها) استوار است، و طبقهبندي بر پايه قابليت به هم پيوندزدن حكم ها(سخنگفتن از بخشها). معرفت در قالبِ نوعي دائرهالمعارف محقّق ميشود. در اينجا دائرهالمعارف را بايد مجموع كلِّ حكمها در ذيلِ يك عامل تعيينكنندة مشترك قلمداد كرد
در مقابل کار فلسفه نه اضافه کردن به محدودهی دایرهی معرفتِ بشری بلکه گشودنِ فضایی برای تفکّر کردن است. فلسفه با وضع مقولۀ عملگری به نام حقیقت در درونِ تفکّر نوعی فضای تهی فعّال میگشاید

فلسفه با تفکیک کردن عرصههای حقیقت جلو میرود و نشان میدهد چگونه هر کدام از این عرصهها از منظق خاص خود برخوردارند. این تفکیک کردن و جدا کردن در اصل موجود یک فضای تهی است که بین این عرصهها وجود دارد. برای مثال «درآن فضای تهی که بوسیله شکاف یا فاصلۀ میان دو افسانه پردازی علمی و هنری گشوده میشود، فلسفه به حقیقتها دست مییازد. این دستیازی کار فلسفه است.» فلسفه با این کار اعلام میکند که حقیقتها هستند، و تضمین میکند که تفکّر به تصرّفِ این «هستند» در میآید
فلسفه با بیان همامکانی حقیقتها که در اصل یک خلق فلسفی است و نشان میدهد چگونه این حقیقتها با یکدیگر و در شرایطی خاص ممکن شدهاند، یک مجموعهی غیرِ تجربی میسازد، مجموعهای که میتواند یکی از محصولهای تفکّر فلسفی باشد. حقیقتها همامکانند زیرا فلسفه با دست یافتن به حقیقتها، همزمان آنها را به منزلهی حقیقتهایی معّرفی میکند. حقیقتها کثیر و ناهمگوناند، ولی کنشِ فلسفی آنها را با هم نشان میدهد
خصلت زمانی و تاریخی فلسفه بیش از هر چیز با فرآیند گره زدن فلسفه به شرطهای خود با سبک و سیاق دوران خود همشکل میشود. امّا این معاصر بودن را نباید بر اساس نوعی زمان تجربی خواند بلکه در عوض به سمت آنچه افلاطون « سویۀ همیشگیِ زمان» مینامد، گرایش دارد. یعنی به جانب ذاتِ غیرزمانی زمان که در فلسفه ابدیّت نامیده می شود. حقیقتها به واسطهی فلسفه ابدی میشوند و فلسفه در اصل با دستیافتن به حقیقتها آنها را در معرض ابدیّت قرار میدهد. این در معرض ابدیّتبودن کاملاً واقعی است از آن رو که حقیقتها در اوجِ اضطرار و اوجِ مخاطره آمیزبودنِ مسیر زمانیشان فراچنگ میآیند

با بیان همامکانی در فلسفه، فلسفه زمانهاش را ارزیابی میکند. مراد از «ارزیابیِ زمانه» این است که تا کجا این زمانهی خاص با توجّه به ظرفیّتاش در تولیدِ حقیقتها کامیاب شده است. مساله بر سرِ ارزیابیِ زمانهی خود بر اساسِ این معیار است که زمانه موردِ بحث حاوی چه چیزهایی فراتر از خویش است. یک حقیقت چیزی است درونِ زمان که از زمان فراترمیرود. و کنشِ فلسفی شاهدِ فعّال آن چیز است
تاکید بر ابدی بودن حقیقتها در اصل آنها به ورای جهانِ تفسیرها و زمینهها میبرد، چون اگر حقیقتهایی ابدی باشند نمیتوانند بر اساس تفسیرها و زمینههای مختلف معناهای متفاوت داشته باشند و فضای فکری را از این معناها انباشته سازد. ازاینرو آن نوع دست یافتن به حقیقت که از نوعی ابدیّت سمت و سو میگیرد، حقیقتها را از حفاظ معنا عاری میکند؛ آنها را از قانون جهان جدامیسازد. همچنین فلسفه کاهنده و کسرکننده است، از آنروکه در عرصه معنایی حفرهای میکند، یا در چرخۀ معنا وقفه میکند. چنین است که حقیقتها را میتوان با همدیگر برزبانآورد. فلسفه کاری فارغ از معنا است؛ با اینهمه، در عین حال عقلانی است. فلسفه هرگز تفسیر یا تعبیری از تجربه نیست؛ کار حقیقت است، در قبالِ حقیقتها. و این کار بر طبق قانون جهان کاری است نامولّد (فلسفه حتّا یک حقیقت هم تولید نمی کند)، جایگاه سوژهای بدون ابژه میشود که تنها گشوده به روی حقیقتهایی است که فلسفه به آنها دست یازیده است
برای بدیو فلسفه همواره نظاممند است. امّا منظور او از «نظام» یک معماری ضرورتاً برخوردار از قسمی شالوده و بنیاد یا مرکز نیست. در نظر بدیو «نظام» عبارت از این است، که اولاً، فلسفه به منزلهی قسمی رشتهی استدلالی، همراه با شرط سازگاری و انسجام تصّور میشود، و ثانیاً، اینکه فلسفه هرگز به هیاتِ معرفتی واحد در نمیآید بلکه، با استفاده از واژگانِ خود او، وجودش مشروط به مجموعهی مرکبی از حقیقتها است
برای بدیو فلسفه نه فقط با رویّههای حقیقت بلکه با خود هستیشناسی (علم وجود به ماهو) نیز تفاوت دارد
او با طرح معادلهی «هستیشناسی=ریاضیات» میتواند آن هالهی رازآلودِ پیرامونِ واژهی «وجود» را از میان بردارد. این انتخاب در اصل در حکمِ خروجی از رمانتیسم است و نیز برنامهای در ادامهی فلسفهی نیچه
بدیو از آن رو موفق میشود که معادلهی فوق را طرح کند که باور دارد وجود اساساً کثرتِ محض است، شاملِ زنجیرههای نامتناهیِ کثرتها، بنابراین به نظر او صوریشدهترین و کاملترین چارچوبِ اصولِ موضوعهی امرِ کثیر امروزه نظریهی مجموعهها است

بدیو نیز همچون هایدگر بر آن است که احیا فلسفی در گرو ارزیابی مجدد پرسشهای هستیشناسی است. هستیشناسی همواره بر فرض رابطهای میان وجود و یک آغاز میشود. این رابطه باعث میشود که وجود به بخشهای ماهیتی و وجودی تجزیه شود و همین امر پرسش وجود را به دست فراموشی میسپارد. چرا که به جای بررسی پرسش وجود، ما در قلمرو موجودات باقی میمانیم. هایدگر بر آن بود که برای خلاصی از این بحران باید هستیشناسی و متافیزیک را کنار گذاشت و حقیقت وجود تنها به بیان شعر در میآید. راه حل بدیو در تقابل افکندن میان هستیشناسی و فلسفه است. او فلسفه، در مقام جایگاه بیان حقیقت، را از هستیشناسی جدا میکند و هستیشناسی نظاممنداش را بر این اصل استوار میسازد: « یک نیست». برای بدیو هیچ فرانمایی و عرضهای از وجود در کار نیست، حتّا شعر نیز نمیتواند حقیقت وجود را به بیان آورد. چرا که وجود به ماهو وجود از هر فرانماییای کاسته و پیراسته شده است. بنابراین مشکل فلسفه و هستیشناسی ارائه وجود به مثابه یک است. برای بدیو اگر وجود یک نیست، آنگاه تنها میتواند به مثابه یک کثیر محض تفکّر شود. از این رو وجود کثیر محض است و هستیشناسی باید ارائهی منسجم این کثیر محض باشد. بدیو بینِ کثرت منسجم (که حاصل فرآیند شمارش است) و کثرت نامنسجم نامنسجم تفاوت قائل میشود. وضعیت همانا کثرت منسجم و ساختار یافته است
برای بدیو مبنای خلق امر نو بیش از هر چیز خصلتی سوبژکتیو دارد. امر نو، در شکل حقیقتی که یک سوژه تولید میکند، نه در ناممکنی فرانمایی وجود، ناممکنیای که در همه فرانماییها مشهود است، و نه در سر کردن با کثرتها، بلکه در وفاداری به یک رخداد جای دارد. سوژه تصدیق میدهد که چیزی روی داده و و بر همین اساس پیامدهای آن را پیمیگیرد.بنابراین حقیقت نه به مثابه آنچه که هست، یا وجود به بیان آمده در زبان شعر، بلکه چونان فرآیندی تولید میشود. سوژگی نیز در یک فرآیند حقیقت سر بر میآورد. در اینجا میتوانیم مضمون اخلاق بدیو را دریابیم: «اخلاق مبتنی بر این قابلیت افراد است که میتوانند خود را از طبیعت حیوانیشان متمایز جدا کنند و نامیرا گردند.» برای بدیو نام این نامیرا شدن همانا سوژه شدن است. این نگاه بدیو در تقابل با دیدگاه رمانتیکها قرار میگیرد، دیدگاهی که توانسته برای زمانی طولانی بر فلسفه غالب باشد. میراثِ حقیقی رمانتیک – که امروزه هنوز در تفکّر فلسفی وجود دارد – مضمونِ تناهی است. این فکر که درک صحیحِ وضعیّتِ بشر، که اساساً در فهمِ تناهیِ آن روی میدهد، نامتناهی را در فاصلهای نگاه میدارد که هم گذراستو هم مقدّس، و آن را نزدیک به بینشی از وجود میسازد که هنوز الاهیّاتی است. از اینرو به زعم بدیو تنها وظیفهی به راستی امروزینِ فلسفه از زمانِ نیچه، دنیوی کردن و غیردینی کردنِ نامتناهی است.معادلهی هستیشناسی= ریاضیات بیشک شورشی علیه این نگرش رمانتیک است. ریاضیّات نامتناهی را با صوری کردنش به صریحترین وجه دنیوی و غیرِدینی میکند. این تز که ریاضیّات هستیشناسی است، این امتیازِ سلبیِ مضاعف را دارد که پیوندِ میانِ فلسفه و پرسشِ وجود را قطع میکند و فلسفه را از مضمونِ تناهی رها میسازد. از اینرو نشان از گسستی قدرتمند دارد
برای بدیو بیاعتبار شدن نسبی حقیقت در زمان ما از به دو دلیل است: «مرگِ خدا که بنابر تصّور نیچه به نوعی شکستِ حقیقت انجامید. منشاء دیگر، وجودِ جریانِ گستردهی معاصر برای انسانشناختی کردنِ فلسفه است- این فکر که فلسفه با سامانهای فرهنگی یا زبانیِ کموبیش ناهمگونِ فکر سروکار دارد، و خود نتیجهی یا محصولِ یک چنین سامانی است.» این جریانِ انسانشناختی کردن خود مستلزمِ نوعی نسبینگری است. چرا که در این چارچوب همه گفتارها به یکسان موضوعیت مییابند. «ریاضیّات پیوندِ خطرناکِ میانِ حقیقت-وجود-احد را از هم میگسلد. از سوی دیگر ریاضیات برخلافِ تفکّر انسانشناختی به ما میآموزد که رویّههای یک نوعِ کلّی وجود دارد.» براین اساس بدیو رسالت خود را ساماندهی مجدد فلسفه میداند، به نحوی که آن را وقفِ مقولهی حقیقت کند. آنهم به قیمتِ صورتبندیِ مجدّدِ ریشهای آن مفهوم
برای بدیو حقیقتها غیرِ فلسفیاند، حتّا حقیقتهایی دربارهی وجودِ بهماهو که خصلتی ریاضیّاتی دارند. در عینِ حال امرِ غیرِ فلسفی دقیقاً چیزی است که به فلسفه امکانِ وجود میدهد. حقیقت در مقامِ مقولهای مختصِّ فلسفه، حقیقت چیزی است که بدیو آن را عملگری برای دستیازیدن به حقیقتها مینامد
منشاء حقیقتها «وضعیّت» است. وضعیت یک کثیرعادّی است، کثیری که آشکارا نامتناهی است چرا که همهی وضعیّتها در واقع نامتناهیاند. وضعیّت میتواند یک وضعیّتِ ریاضیاتی، هنری، سیاسی یا تاریخی باشد؛ وضعیّت حتّا میتواند یک وضعیّت ذهنی باشد هر وضعیّتی همراه با یک زبان است، قابلیّتی برای نامیدنِ عنصرها، رابطهها، کیفیّتها و خاصّههای آن وضعیّت. هر وضعیّت برخوردار از چیزی است که بدیو آن را «دولت/حالتِ وضعیّت» مینامد-نظمِ زیرمجموعههای آن. زبانِ وضعیّت معطوف به نشان دادنِ اینامر است که چگونه یک عضو به چنینوچنان زیر مجموعهای تعلّق دارد. وضعیت همانا چیزی است که عضوهایی که آن را تشکیل دادهاند فرا مینماید؛ حالتِ وضعیّت چیزی است که زیر مجموعههای وضعیّت و نه عضوهای آن را فرا مینماید
حقیقت در نزدِ بدیو از آنچه میتوان دانست یا اثبات کرد فراتر میرود، ولی تنها از آن رو چنین است حقیقت در نزد بدیو بینِ اظهاراش با روشِ تاییداش پیوند برقرار میکند. یک حقیقت شرایطِ خاصِّ خود را وضع میکند، دقیقتر از آن شرایطِ مطابقت، انسجام، یا تاییدِ تجربی. حقیقت معرفت نیست، امّا مستقل از ما هم نیست. این ماییم که حقیقت را میسازد، امّا دقیقاً به منزلهی چیزی که از دانشِ ما قراتر میرود. بنابراین حقیقت در نزد بدیو منسجم است، «به این معنا که قسمی رویهی ژنریک باید یک مجموعهی ذاتا سازگارِ از پژوهشها یا شرایط را دسته میکند؛ این مجموعه را صریحاً بر امرِ واقعِ وضعیّت استوار میکند و حاکی از اطلاقِ نامحدودِ دو ارزشی بودن است؛ و عملاً خود-تاییدکننده است، ورای زمان در سریهای طاقت فرسایی از گامهای فزاینده ساخته میشود. خود ذهنیسازی در غیابِ یک ابژه تاییدِ تجربی حقیقتِ خاصِ خود را فراهم میکند.» به باور بدیو هیچ حقیقتی به شکلِ عام در کار نیست؛ تنها حقیقتهای جزئی در وضعیّتهای جزئی وجود دارند. امّا دقیقاً در حکمِ حقیقتِ وضعیّتاش، هر حقیقت در ناسازگاریِ ذاتیاش، همانا قسمی عرضهشدگی «همانی» وجود است. یک وضعیّت عضوهایاش را میشمارد و حالت/دولتاش دستههایی از این اعضا را یک میشمارد: در مقابل تنها قسمی رویهی ژنریک حقیقتِ آنچه در یک وضعیت شمرده میشود، به عبارتِ دیگر وجود ناسازگارش را عرضه میکند. رویههای ژنریک آشکار میکنند آنچه را که «در تساویِ بیتفاوت و بدونِ امضای فرانماییاش» شمرده یا فرانموده میشود
شکّی نیست که برخی دیدگاههای بدیو نسبت به مفاهیم کلاسیک فلسفی تا حدّی شیوهای شورشی دارد، و این شیوه مجبور است خودْ نیز منطق نقدش را عرصه کند. تایید بر خصلت خاص فلسفه، و اینکه اگرچه فلسفه کنشی مثلِ سایر کنشها نیست، امّا بااینحال نمیتواند صرفاً به منزلهی یک کار فکری دیده شود-کاری فکری که وضعیت را دستنخورده باقی میگذارد- بلکه باید بر اساس خلق وضعیتی ارزیابی شود که از فرآیند فلسفیدن تفکیکناپذیر است