
مصاحبه که تمام شد گفت حرفی دارم. گفتم بگو. گفت بنویس. گفتم میبینی که. فعل و فاعل هم رکاب نمیدهند. گفت باید بنویسی باید ثبت بشود. گفتم میدانم اما تو شاعری و این وادی را میشناسی. قصه روح میخواهد. روح پرواز کرده است. گفت تو نویسندهای. گفتم بودم. گفت چطور. گفتم سرگیجه است این. شانزده ماه سرگیجهی طولانی. دالان در دالان. دالانی ناامیدیست و دالانی رنج. دالانی تردید است دالانی امید. انگار در ژرمینالِ امیل زولا سرگردان باشی. در آن تاریکی در آن ظلمات. نویسنده خلوت میخواهد. حضور و تمرکز میخواهد. گفت میدانم سخت است اما تو میتوانی. گفتم آنچه نوشتهام منتشر خواهم کرد. خودت میدانی قصههای قدیمی را به دوستی سپردهام که ویرایش کند و منتشرشان خواهم کرد آنطور که او میخواست و اصرار میکرد که منتشر کن و نکردم. گفت دربارهی این فاجعه. گفتم فاجعه. گفت ثبت کردن دشمن فراموشیست. نوشتن فاجعه را زنده نگهمیدارد. گفتم بر عهدهی دیگران است. شاید کسی بتواند نوک این کوه یخ را بساید شاید جرات کند نزدیکش شود. گفتم شانزده ماه است ندیدمشان. چهرهی بازماندگان آشویتس یادت هست؟ آنها که از دهان مرگ بازگشتهاند؟ گفتم نگاههای سرد و خسته یادت هست؟ امید به آزادی، امید به انتقام، امید به عدالت، در روحی که از آشویتس پر کشیده بود. گفت ثبت کردند که دیده شد. گفتم اشک را نوشتم خون را نوشتم و حالا قلب را باید بیرون کشید. با دیگران است. گفت خودت بهتر میدانی. گفتم خاله سه شب پیش از دنیا رفت و من حتا پیام تعزیتی نفرستادم. سنگ شدهام انگار که فقط راه میرود. نمیشود نوشت.
گفتگو به درازا نکشید. کلمات، کلمات بیهوده. اشکها، اشکهای خشکیده.