
هم
دوباره
هم
دوباره
روز از نو و
روزی از نو
لای نچریده ی کدام کوهی
ای نرگس بی آفتاب
خدایگان
در مقابل کودکان بازیگوش
قافیه را باخته اند
آنان که به حقارت آدمی
دل بسته بودند
اینک بدترین مصیبت نازل شده ی جهانند
هنرمند خوابگرد
پرسه می زند بی مرگ
بر وابستگی جنین به بند ناف
کودک درون من
پرسشگرانه می چرخد
در جهانی که فشنگ ها
از جان آدمی عزیزترند
هم
دوباره
هم
دوباره
نا امنی زمین
از پاهای گورستانی
قنداق ها
دو طرف خیابان را می پایند و
رد نجاستشان پیداست
دختران روستایی
نشئه از اندوه
روبان سفید سوگواری را
بر گردن کبک های کوهی می بندند
وکودکان تخس
در ملغمه ای از گوشت وخون
خیابان را به تصرف
دو گل بازی
در آورده اند
آنان
نوزین چموش لحظه هایند